سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ساعت 4:2 عصر پنج شنبه 87/5/31

مشهد مقدس . محمدرضا ث :

 


خوشا سرما و وضع بی مثالش

خداوندا ! چرا کردی زوالش؟ (?)

اگر چه سوز سرما داد می‌داد

نبودم فکر این گرمای مرداد

زمستانت دو چندان لرز کردیم

کنون هم، فرودین را فرض کردیم

***

خدایا ! باز از آن سرمات بفرست

که تا پنجاه سالش گشت فهرست

ز لطف بی حدِ برخی وزیران

سفر کردیم تا اعماق دوران

سفر کردیم تا پنجاه و اندی

بدون هیچ آسیب و گزندی

***

خدایا! لطف تو از حد فزون است

ولی این حَرّ و بَردَت بی شگون است

زمستان گازمان را ناز می‌بود

به تابستان ز برق و آب کمبود

در این گرمای طاقت گیر مرداد

ز قطعیّ مُدام برق ، فریاد

***

فیوز برقمان از جا پریده

فِر و یخچالمان آسیب دیده

گمانم باز تا پنجاه سالی

کسی گرمای تا این حد ندیده

***

به شبها فازمان نول است یا رب!

سبوی صبرمان فول است یا رب!

عزیزی گفت دعواهای هر سال

همیشه بر سر پول است یا رب!

***

به روزش برق و آبی نیست ما را

به شب تا صبح بی تابیست ما را

اگر قطعیّ برق و آب داریم

خدا را شکر شبها خواب داریم

***

وزیر برقمان فرمود پاییز

نمایم رفع، این قطعیّ ناچیز!!!

خدایا ! ای خدای برج مینو

نگه دار این وزیر نفت و نیرو

دو چندان کن تو توفیقاتشان را

فزونی بخش احساساتشان را

***

اگر چه آب و برقی نیست ما را

اگر چه حال جان سوزی است ما را

اگر گازی اگر برقی نداریم

تو را یا رب ، کماکان دوست داریم 

 

منبع : http://www.rasmezamaneh.blogfa.com/

 

عکس به مطلب ربطی نداره !! مگه باید مربوط باشه !!!!!

پاورقی مهم :

* ما این شعر رو از نمی دونم کدوم سایتی برداشتیم و گذاشتیم ولی در نظرات با عتاب آقای سراینده ی شیرینتر از جان مواجه شدیم و برای ادای بهتر حق مطلب متن کامل شعر را از وبلاگ ایشان کپیدیم تا انشاءالله مورد خطاب حق تعالی در برزخ بخاطر سرقت ادبی قرار نگیریو.

** ممدجون (محمدرضا ث : شاعر شعر فوق) دوستت داریم . میخوامت ..... یاعلی

*** ممد جون لینکت کردم


¤ نویسنده: عماد یونسی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:35 عصر جمعه 87/5/4

 

مالک اشتر روح الله ، سپهبد شهید علی صیاد شیرازی


دو سه روز قبل از عملیات «مرصاد» و یا چهار، پنج روز قبل از آن، دشمن (عراقى‏ها) سوء استفاده کرد وقتى که قطعنامه پذیرفته شد. کدام قطعنامه؟ قطعنامه 598 شوراى امنیت تازه داشت جمهورى اسلامى قطعنامه را مى‏پذیرفت که عراقیها سوء استفاده کردند. فکر کردند جنگ تمام شد و ما هیچ آمادگى نداریم، آمدند از 14 محور در غرب کشور، هجوم آوردند. آنهایى که با جغرافیاى منطقه آشنا هستند، از آن بالا گرفته تنگه با وسیى، تنگه هوران، تنگه ترشابه، بعد هم پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروى، تنگاب نو، تنگاب کهنه، نفت‏شهر، سومار، سرنى تا مهران حدود 14 محور، دشمن آمد داخل، رزمندگان ما را دور زد. ما تا آن روز، 40 تا 50 هزار اسیر از آنها داشتیم و آنها اسیر از ما کمتر داشتند.

این علمیات، خیلى وحشتناک بود! دلهایمان را غم فراگرفت تا آنجا که امام فرموده بود: «دیگر نجنگید». من توى خانه بودم; یک دفعه ساعت 30/8 شب از ستاد کل (که من الان در آنجا کار مى‏کنم که در آن موقع معاون عملیاتش یکى از برادران سپاه بود.) به من زنگ زد و گفت: فلان کس! دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت‏به جلو مى‏آید. همین جورى سرش را انداخته پائین مى‏آید. من گفتم: کدام دشمن؟! اگر تنها از یک محور سرش انداخته، پس چه جور دشمن است؟! گفت: نمى‏دانیم گفت: همین طور آمده الان به کرند هم رسید و کرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، مى‏شود کرند، بعد از کرند، مى‏شود اسلام‏آباد غرب و سپس نیز مى‏آید به کرمانشاه. گفت: همین جور دارد جلو مى‏آید. گفتم: این چه جور دشمنى است؟ گفت: ما هیچى نمى‏دانیم. گفتم: حالا از ما چه مى‏خواهید؟ گفتند: شما بیائید بروید منطقه. خلاصه گفتم: اول یک حکمى بنویسد که من رفتم آنجا، نگویند تو چه کاره‏اى؟ درست است نماینده حضرت امام هستم ولى نمایندگى حضرت امام از نظر فرماندهى، نقشى ندارد. او گفت: هر حکمى میخواهى، بگو ما مى‏نویسیم. ما هر چه فکر کردیم، دیدیم مغزمان کار نمى‏کند. حواسمان پرت شد که این دشمن، چه کسى است. آخر گفتم: فقط به هواپیما بگویید که ساعت 30/10 آماده بشود ما با هواپیما برویم به کرمانشاه.

هواپیما آماده کردند. ساعت 30/10 رفتیم کرمانشاه. رسیدیم کرمانشاه، دیدیم اصلا یک محشرى است. مردم ریختند بیرون شهر از شدت وحشت. این جاده بین کرمانشاه بیستون تقریبا حالت‏بلوارى دارد. تمام پر آدم، یعنى اصلا هیچ کس نمى‏تواند حرکت کند. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم، رفتیم تا رسیدیم تا ساعت 30/1 شب ما دنبال این بودیم، این دشمنى که دارد مى‏آید، کیه؟ ساعت 30/1 شب یک پاسدارى سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: من اسلام‏آباد بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توى شهر (تازه فهمیدم منافقین هستند ریختند توى شهر.) شهر را گرفتند آمدند پادگان ارتش را (که آن موقع ارتش آنجا نبود ارتش همه توى جبهه‏ها بودند فقط باقى مانده آنها بودند.) گرفتند.فرمانده، سرهنگى بود. حرفشان را گوش نمى‏کرد. همان جا اعدامش کردند و مى‏خواستند بیایند به طرف کرمانشاه، توى مردم گیر کردند، چون مردم بین اسلام‏آباد تا کرمانشاه با تراکتور، ماشین و هر چى داشتند، ریختند توى جاده. پس اولین کسى که جلوى آنها را گرفته بود خود مردم بودند.

من به آقاى «شمخانى‏» که الان وزیر دفاع است و آن وقت معاون عملیاتى در ستاد کل بود گفتم: فلان کس! ما که الان کسى را نداریم، با کدام نیرو دفاع کنیم، نیروهامون هم توى جبهه مانده‏اند. اینجا کسى را نداریم; هوانیروز همین نزدیک است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبانها ساعت 5 صبح آماده شوند، من مى‏روم توجیه‏شان مى‏کنم. (از زمین که کسى را نداریم.) با خلبانان حمله مى‏کنیم. ایشان زنگ به فرمانده هوانیروز مى‏زند، مى‏گوید: من شمخانى هستم. فرمانده هوانیروز مى‏گوید: من به آقاى شمخانى ارادت دارم، ولى از کجا بفهمم که پشت تلفن، شمخانى باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم. من اکثر خلبانها را مى‏شناختم، چون با اکثر آنها خیلى به ماموریت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. همین طور زنگ زدم اسمش «انصارى‏» بود. گفتم: صداى مرا مى‏شناسى؟ تا صداى ما را شنید، گفت: سلام علیکم. و احوال پرسى کرد. فهمید. گفتم: همین که مى‏گویید، درست است. ساعت 5 صبح خلبانها آماده باشند تا من توجیه‏شان کنم.

لشگریان نفاق پس از رویارویی با سپاه اسلام

صبح تا هوا روشن شد شروع کنیم و گرنه، دیگه منافقین بریزند، اوضاع خراب مى‏شود; 5 صبح، ما رفته بودیم; همه خلبانها توى پناهگاه آماده بودند، توجیه‏شان کردیم که اوضاع خراب است، دوتا هلى‏کوپتر جنگى کبرى، یک 214 آماده بشوند و با من بیایند. اول ببینم کار را از کجا شروع کنیم؟ بعد، بقیه آماده باشند تا گفتیم، بیایند. این دو تا کبرى را داشتیم; خودمان توى هلى‏کوپتر 214 جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پائین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همین‏طور از روى جاده مى‏رفتیم نگاه مى‏کردیم، مردم سرگردان را مى‏دیدیم.

آزادی ارتش به اصطلاح آزادی بخش از قید دنیا

25 کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه چال زبر که الان، اسمش را گذاشته‏اند «گردنه مرصاد». من یک دفعه دیدم، وضعیت غیر عادى است، با خاک ریز جاده را بستند یک عده پشتش دارند با تفنگ دفاع مى‏کنند. ملائکه و فرشتگان بودند! از کجا آمده بودند؟ کى به آنها ماموریت داده بود؟! معلوم نبود. هلى‏کوپتر داشت مى‏رفت. یک دفعه نگاه کردم، مقابل اون‏ور خاک‏ریز، پشت‏سرهم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار مى‏آورند تا از این خاک ریز رد بشوند. به خلبانها گفتم: دور بزنید و گرنه ما را مى‏زنند. به اینها گفتم: بروید از توى دشت. یعنى از بغل برویم; رفتیم از توى دشت از بغل، معلوم شد که حدود 3 تا 4 کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشى داشتم. مى‏توانستم صحبت کنم; به خلبان گفتم: اینها را مى‏بینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبانهاى دوتا کبرى‏ها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفتند: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودى‏اند. چى‏چى بزنیم اینهارو؟! خوب اینها ایرانى بودند، دیگه مشخص بود که ظاهرا مثل خودى‏ها بودند و من هر چه سعى داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند. گفتند: نه بابا! خودى را بزنیم! براى ما مسئله دارد; فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانى شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدودا 500 مترى ستون زرهى نشسته‏ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر اینکه درجه‏هایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توى هلى‏کوپتر. عصبانى بودم، ناراحت که چه جورى به اینها بفهمونم که این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجه‏ام مسؤولم. آمدم که تو راحت‏بزنى; مسؤولیت‏با منه. گفت: به خدا من مى‏ترسم; من اگر بزنم، اینها خودى‏اند، ما را مى‏برند دادگاه انقلاب. حالا کار خدا را ببینید! منافقین مثل اینکه متوجه بودند که ما داریم بحث مى‏کنیم راجع به اینکه مى‏خواهیم بزنیم آنها را.

مسعود و مریم رفقا را تنها گذاشته بودند ........ شجاعت از تصویر می بارد

منافقین سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. حالا من خودم توپچى بودم. اگر من مى‏خواستم بزنم با اولین گلوله، مغز هلى‏کوپتر را مى‏زدم. چون با توپ خیلى راحت مى‏شود زد. فاصله یا برد 20 کیلومترى مى‏زنیم، حالا که فاصله 500 مترى، خیلى راحت مى‏شود زد. اینها مثل اینکه وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 مترى ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلى آمد که اینها خودى نیستند. گفتم: دیدى خودى‏ها را؟ اینها بچه کرمانشاه بودند، با لهجه کرمانشاهى گفتند: به على قسم الان حسابش را مى‏رسیم. سوار هلى‏کوپتر شدند و رفتند. جایتون خالى. اولین راکتى که زد، کار خدا بود، اولین راکت‏خورد به ماشین مهمات‏شان. خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلوله‏ها که داخل بود، مثل آتشفشان مى‏رفت‏بالا. بعد هم اینها را هرچه مى‏زدند، از این طرف، جایشان سبز مى‏شدند، باز مى‏آمدند. من دیگه به هلى‏کوپتر کبرى گفتم: بچه‏ها! شماها بزنید; ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط کافى نبود که از هوا بزنیم، باید کسى را از زمین گیر مى‏آوردیم.

 ما دیگه رفتیم شناسایى کردیم; یک عده توى سه راهى روانسر، یک عده توى بیستون، فلاکپ، هرچه گردان بود، اینها را با هلى‏کوپتر سوار مى‏کردیم، دور اینها مى‏چیدیم. مثل کسى که با چکش مى‏خواهد روى سندان بزند اول آزمایش مى‏کند بعد مى‏زند که درست‏بخورد. ما دیگه با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست کردیم; نیروهاى سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت، رسید. نیروهاى ارتش هم از محور ایلام آمد.

حال باید حساب کنید از گردنه چال زبر تا گردنه حسن آباد، 5 کیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند ولى هرچى زده بودیم، باز جایش سبز شده بود. بعد از 24 ساعت‏با لطف خداوند، اینان چه عذابى دیدند... بعضى از آنها فرارى مى‏شدند توى این شیارهاى ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار مى‏کشیدیم، نمى‏آمدند. مى‏رفتیم دنبال آنها، مى‏دیدیم مردند. اینها همه سیانور خوردند، خودشان را کشتند. توى اینها، دخترها مثلا فرماندهى مى‏کردند. از بیسیم‏ها شنیده مى‏شد: زرى، زرى! من بگوشم. التماس، درخواست چه بکنند؟ اوضاع براى آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند... بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم که فرار نکنند. باز دوباره دو تا هلى‏کوپتر کبرى گیر آوردیم و یک هلى‏کوپتر 214، که رفتم به طرف گردنه پاتاق.

از اسلام‏آباد رد مى‏شدم، جاده را نگاه مى‏کردم که ببینم منافقین چگونه رفت و آمد مى‏کنند. دیدیم یک وانتى با سرعت دارد مى‏رود. حقیقتش دلمون نیامد که این یکى از دستمون در بروند; به خلبان کبرى گفتم: از بغل با اون توپت توپ 20 میلى مترى خوبى دارند. از 2/3 کیلومترى خوب مى‏زند.- یک رگبارى بزن، ترتیبش را بده. گفت: اطاعت میشه. تا آمدم بجنبم، دیدم هلى‏کوپتر رفته بالاى سرش، مثل اینکه مى‏خواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروى جلو، مى‏زنندت.» یک دفعه هلى‏کوپتر را زدند، دیدم هلى‏کوپتر رفت، خورد به زمین شخم زده. یک دود غلیظى مثل قارچ، بلند شد; مثل اینکه دود از کله ما بلند شد که اى کاش نگفته بودیم: برو! اشتباه کردم. حالا چکار کنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم مى‏زدند; آنجا پر منافق بود به هر صورت، خلبانها را راضى کردم که برویم یک آزمایش کنیم، ببینیم مى‏توانیم که خلبان را نجات بدهیم. دیدیم هلى‏کوپتر دومى گفت: من توپم کار نمى‏کند، نمى‏توانم پشتیبانى کنم; برویم آنجا، مى‏زنند. گفتم: هیچى، اینها که شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسائى کردیم.

حدود یکى دو گردان نیرو را من توى گردنه پاتاق پیاده کردم و راه را بر آنها بستم که فرار نکنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت 8 بود که من توى طاق بستان بودم. یک دفعه، تلفن زنگ زد; فرماندهى هوانیروز گفت: فلان کس! دوتا خلبان پیش من هستند، دوتا خلبانى که دیروز گفتى شهید شدند. گفتم: چى؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبانها رساندیم. تعریف کردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیک کنترل کنیم، ما را زدند; سیستمهاى فرمان هلى‏کوپتر، قفل شد. یعنى دیگه کنترل نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاک به صورت سینمال، که سقوط نکنیم. وقتى زدیم، یک دفعه دیدیم موتور دارد آتش مى‏گیرد ولى ما زنده‏ایم. هنوز یکى از کابینها باز مى‏شد. لکن کابین دیگرى باز نمى‏شد، قفل شده بود. شیشه‏اش را با سنگ شکستیم، آمدیم بیرون، دوتایى از این دود استفاده کردیم و به طرف تپه مقابل فرار کردیم. بعد، منافقین که آمدند، دیدند جایمان خالى است، رد پایمان را دیدند و دیدند که ما داریم پاى تپه مى‏رویم. افتادند دنبال ما. بالاى تپه رسیدم. نه اسلحه‏اى داریم نه چیزى. خدایا! (شهادتین را مى‏گفتیم). کار خدا، یک دفعه دیدیم از طرف ایلام دوتا کبرى اصلا چه جورى شد که یک دفعه اونجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع کردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از این ور فرار مى‏کنند، ما از اون ور فرار مى‏کنیم. ما هم از فرصت استفاده کردیم به طرف روستاهایى که فکر کردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا، و خیالمان راحت‏شد که دیگر نجات پیدا کردیم. تا رفتیم توى روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودى هستیم; ما خلبانیم. گفتند: نه، شما لباس خلبانى پوشیدید. و شروع کردند به کتک زدن ما.

کار خدا یکى از برادرهاى سپاه اونجا پیدا شده، گفته: شما کى را دارید مى‏زنید؟ کارتشان را ببینید. کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع کردند رو بوسى با اینها یک پذیرائى گرم. صبح هم هلى‏کوپتر کبرى آنجا پیدا شده بود. هلى‏کوپتر کمیته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پایگاه، که آنها را ما حالا دیدیم. به هر حال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل کرد. که خداوند در آیه شریفه مى‏فرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست‏شما عذاب مى‏کنم و دلهاى مؤمن را شفا مى‏دهم. و به شما پیروزى مى‏دهیم.» (توبه-14) و نقطه آخر جنگ با پیروزى تمام شد. که کثیفترین و خبیثترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درک واصل شدند و پیروزى نهایى، ما یک پیروزى عظیمى بود.

 

اسلام پیروز است

فان حزب الله هم الغالبون

 

پی نوشت : به نقل از http://www.alef.ir/


¤ نویسنده: عماد یونسی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:29 صبح سه شنبه 87/5/1

 

مطلبی را در وبگردی پیدا کردم که خدا را شاهد می گیرم که با خواندن آن چند دقیقه ای خشکم زد . از این همه ایمان و از این همه شجاعت و ... کوه ها هم به فریاد می آیند .
حیفم آمد که من هم مبلغ و فریاد زننده این چنین شجاعت و مظلومیتی نباشم .


 

پیکر شهید دلال مغربی در میان ??? شهیدی که از سوی اسراییل به حزب الله تحویل داده می شود، موجود است.


به گزارش الف، دلال مغربی اولین فرمانده زن در تاریخ مبارزاتى مردم فلسطین است. وى که در آن زمان فقط بیست سال سن داشت، حدود ده جوان هم سن و سال خود را براى یکى از جسورانه‌ترین عملیات‌هاى استشهادی رهبرى کرد و در پایان، این گروه چریکى بعد از اینکه تلفات زیادى را از سربازان اسرائیلى گرفتند، در جاده ساحلى بین حیفا و تل‌آویو با تیم ویژه ارتش اسرائیل که در راس آنها ایهود باراک قرار داشت، درگیر شده و در نهایت جان خود را از دست دادند. این عملیات آنقدر براى صهیونیست‌ها ذلت‌بار بود که باراک در برابر دوربین‌هاى خبرنگاران جسد این زن دلیر را روى زمین کشاند.
 



پرس تی وی بیروت گزارش می دهد: دلال مغربى سال 1958 در اردوگاه صبرا در خانواده‌ای فلسطینى از شهر یافا به دنیا آمد که به لبنان آواره شده بودند. وى تحصیلات ابتدائى را در مدرسه یعبد و تحصیلات متوسطه را در مدرسه حیفا گذراند، هر دو مدرسه وابسته به آژانس کمک‌رسانى به آوارگان فلسطینى در بیروت بودند.


وى خیلى زود در حالى که هنوز درس مى‌خواند، وارد فعالیت‌هاى چریکى شده و آموزش‌هاى نظامى مختلفى را دید و با استفاده از انواع سلاح آشنا شد و شیوه‌هاى جنگ چریکى را به سرعت یاد گرفت و از همان زمان به جرأت و شجاعت و روحیه انقلابى و میهنى خود مشهور بود.
 



ابو جهاد وزیر از سران چریک‌هاى فلسطین نام شهید «کمال عدوان» را براى این عملیات انتخاب کرد. وى به همراه «کمال ناصر» و «ابو یوسف نجار» از فرماندهان سازمان آزادیبخش فلسطین بودند که در بیروت توسط باراک و تیمش ترور شدند. این گروه همچنین به نام «دیر یاسین» نیز مشهور است که برگرفته از نام روستاى فلسطینى است که کشتار وحشیانه‌اى در آن صورت گرفت.


عملیات جسورانه در درون سرزمین‌های اشغالی


از همان ابتدا این گروه عملیات خود را به شکل استشهادی قرار داده بودند، این گروه صبح روز 11 مارس 1978، سوار کشتى تجارى شدند که از دریاى مدیترانه به مقصدى در شمال آفریقا حرکت مى‌کرد. هنگامى که این کشتى روبروى ساحل سرزمین اشغال شده فلسطین قرار گرفت، این گروه قایق‌هاى پلاستیکى خود را آهسته به دریا زده و به سمت ساحل حیفا حرکت کردند. گروه دلال خود با موفقیت خود را به ساحل رساندند، قایق‌ها را مخفى کرده و به سمت جاده نظامى کنار ساحل حرکت کردند و یک اتوبوس نظامى که پر از سرباز بود و به سمت تل‌آویو حرکت مى‌کرد، را متوقف کرده و کنترل آن را به دست گرفتند و به سمت تل‌آویو حرکت کردند، آنها در مسیرشان به هر خودروى نظامى که مى‌رسیدند تیراندازى مى‌کردند، و بدین وسیله تلفات زیادى را در میان دشمن بوجود آوردند، زیرا این جاده یک جاده نظامى بود که براى نقل و انتقال سربازان از شهرک‌ها به تل‌آویو و بالعکس مورد استفاده قرار مى‌گرفت.
 
بعد از دو ساعت حرکت به نزدیکى‌هاى تل آویو رسیدند. دولت اسرائیل که از تلفات بالا به ستوه آمده بود یک تیم ویژه ارتش را با پشتیبانى یگان‌هایى از تانک‌ها و هلى‌کوپتر براى متوقف کردن این اتوبوس راهى منطقه کرد. این دسته توانست اتوبوس را در نزدیکى شهرک «هرتسلیا» از کار بیندازند و در آنجا جنگی حقیقى رخ داد. گروه دلال مغربى اتوبوس را منفجر کردند و به درگیرى با تیم باراک پرداختند. در این عملیات ده‌ها سرباز اسرائیلى کشته شدند و در نهایت دلال که نام مستعار «جهاد» را براى خود انتخاب کرده بود در راه اهداف و آرمان‌هاى خود کشته شد و از آن زمان جسد وى در قبرستانى که به قبرستان شماره‌ها معروف است به خاک سپرده شد. قرار است جسد وى در عملیات تبادل اسرا بین حزب‌الله و اسرائیل به خاک لبنان و به زادگاهش باز گردانده شود تا همانند قهرمان‌ها از آن استقبال شود.

 

لعن الله علی القوم الظالمین الی یوم الدین


¤ نویسنده: عماد یونسی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:8 صبح سه شنبه 87/5/1

بابا این پارسی بلاگ عزیز که راه نمیده ما وارد مدیریت معزز پر افتخار وبلاگ نمکمون که برای تنویر افکار عمومی می نویسیم بشیم
نظریات منور ما هم داره کپک می زنه
القصه در سرای دلتنگی مین و من مطالب نمک آلودمان را به خوردتان می دهم.

این عکس های جالب انگیزناک را که می بینید در راهی که به معیت دوست گرامیمان امیر (پیشی عاشق) میرفتیم توسط ایشان و با گوشی که نمیشه گفت بلکه دوربین مافوق پیشرفته ( ان??) تصویرگری شد که جالب است.

دقت کنید دوست من ( ان?? ) دارد ... این خیلی مهم است ...........................................

در راستای آموزش پیش از شغل ............

این آقا می خواد یگان ویژه موتور گیر بشه
(عزیزم غصب مال مردم آخر و عاقبت نداره .... از عمر عبرت بگیر )

این کوچولو هم رسته انتظامی یا آگاهی یا ... بالاخره یه چیزی می خواد بشه دیگه

حالشو بردی ها .............................

ای داد از این عمر که گذشت . ایکاش باز می گشتم به طفولیت و بی خبری از دنیا و مافیها . و چه خوب و پر برکت بود آسودگی و ملعبه کردن هر چیز در این وانفسا

در ذهنمان دزد و پلیس بازی می کردیم و باور نداشتیم که ممکن است روزی از سر لجاجت و کبر و غرور ممکن است دزدی باشیم از بیت المال و یا آقا زاده ای که ملت را رعیت فرض کرده باشد.

یادش به خیر برای آقا امام حسین با دستهای کوچکمان از سر صدق و صفا بر سینه می زدیم و با آه کودکی فریاد یاحسین می کشیدیم

یادش به خیر در زمان ما که تازه غربت فضای یاد جبهه ها را نگرفته بود می توانستیم بسیجی بازی کنیم و با دشمن بد بجنگیم .

یادش به خیر بسیجی را در باطنمان می دانستیم و نه به لباسی رنگارنگ و چریکی که خدای نخواسته از سر خستگی شیفت شبانه پرخاشی کنیم و دلی .....

یادش به خیر کودکی ها

زمین و خانه را می توانستیم تصور کنیم و هنوز مثقال زعفران نشده بود .

می توانستیم بی برقی موشک باران صدام را تحمل کنیم

می توانستیم

ولی حالا باید  " واستعینوا بالصبر و الصلات"

این را دوست عزیزم  آقای احمدی به من توصیه کرد .

یاحق.......


¤ نویسنده: عماد یونسی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:7 عصر سه شنبه 87/3/28

داشتم بجای ولگردی که جدیدا برای جوانان باب شده ، زمان فراغتم رو وبگردی می کردم

مطلبی دیدم که خون توی رگ هام یخ زد

خودتون بخونید......... دوست دارم نظرتون رو هم بدونم ........... 

دانشمندان علم ژنتیک با بی رحمی تمام موجودی ساخته اند که کاملاً درد را احساس می‌کند ولی نمیتواند جیغ بکشد.


شرکت جن‌پتس ، اقدام به تولید انبوه حیوانات ژنتیکی کرده است که نمونه آنها در طبیعت وجود ندارد.

این موجود زنده در حالت خواب زمستانی در بسته‌بندی‌های مخصوص در فروشگاه‌های این شرکت عرضه می‌شود.

حیوان خانگی ساخته شده در شرکت جن‌پتس مانند دیگر حیوانات دچار درد و رنج می‌شود اما به گونه‌ای ساخته شده که هنگام درد، سر و صدای زیادی نمی‌کند.

عمر این حیوان یک تا سه سال است و پس از خروج از بسته بندی و برخاستن از خواب زمستانی به سرعت با انسان و کودکان انس می‌گیرد.

این شرکت اعلام کرده است که به زودی فروش انبوه محصول خود را در قفسه فروشگاه‌های زنجیره‌ای و نمایندگی‌های خود آغاز می‌کند و اکنون در حال ثبت و اهدای حق نمایندگی فروش است.

این شرکت با استفاده از دستاوردهای مهندسی ژنتیک، بااصلاح و دستکاری مولکول‌های دی‌ان‌آ که حاوی اطلاعات زیستی جانداران است اقدام به تولید انبوه و فروش پستانداران زنده کرده است.

بسته‌بندی‌ها دارای نشانگر ضربان قلب حیوان، چراغ ال‌ایی‌دی? که درجه تازگی حیوان را نشان می‌دهد و لوله ویژه تغذیه است.

شرکت سازنده این حیوانات اعلام کرده است که آنها مانند دیگر حیوانات، دارای عضله، استخوان و خون هستند و اگر قسمتی از بدن آنها بریده شود، خونریزی می‌کنند و در صورت عدم مراقبت جان خواهند باخت


دی‌ان‌ای این حیوانات بر اساس فن‌آوری میکرواینجکشن تخم ، تهیه شده است. این فن‌آوری در سال 1997بوجود آمده است و در سال 2003 از آن برای تلفیق دی‌ان‌آی انسان و خرگوش با موفقیت استفاده شد.


اقدام شرکت جن‌پتس دغدغه فیلسوفان و حامیان حقوق انسان و حیوانات را بار دیگر گوشزد می‌کند و بیم زندگی در جهانی مانند “جزیره دکتر مونرو” را به ذهن متبادر می‌کند.

در جزیره دکتر مونرو که یک داستان تخیلی مربوط به چند دهه پیش است، حیواناتی زندگی می‌کنند که نیمی انسان و نیمی حیوان‌اند

به نظر می‌رسد با عرضه انبوه این حیوانات خانگی، که برخی خصوصیات عروسک‌ها را نیز دارا هستند، نسلی از کودکان پرورش می‌یابند که تفکر متفاوتی در مورد حیات، سر منشا و ماهیت آن در ذهن خواهند داشت و به این ترتیب نگاه آنان به زندگی و فرهنگ زیستی آنان دگرگون خواهد شد.

 

یک موجود زنده که توسط دی ان ای هایی ترکیبی از حیوان و انسان و علم مهندسی بیو ایجاد و ساخته شده .

میدونم که تعجب کردید و هزار تا سوال براتون اینجا شد ،خوب تصمیم دارم به یک سری از سوالها که برای خودم هم اولش ایجاد شد و جوابش و با تحقیق گرفتم ، پاسخ بدم .

آیا جن پتس زنده است و نفس میکشد ؟
بله جن پتس زنده است و نفس میکشد ، عضله و خون دارد ولی با القاء خواب زمستانی به این حالت در پلاستیک قرار گرفته است . در عین حال در همین حالت هم کاملا زنده است و از سوراخهایی که بر روی پلاستیک قرار دارد تنفس میکند.

آیا جن پتس چشم هایش را باز میکند ؟
بله ! حدود بیست دقیقه بعد از اینکه بسته را باز کردید ، جن پتس کم کم بیدار میشود و زندگی خود را شروع میکند .

*آیا جن پتس احساسات دارد و چه نوع موجودی است ؟
بله ، جن پتس با تغییراتی که در دی ان ای آن ایجاد شده در هفت شخصیت یا کارکتر وارد بازار خواهد شد ، و شما میتوانید بنا به علاقه تان ، جن پتس باهوش، کم حرف ،شیطون ، مودب و یا اجتماعی را خریداری کنید.

*آیا جن پتس رشد میکند ؟ چند سال عمر میکند؟
جن پتس رشد کامل خود را داخل بسته انجام میدهد و میزان عمرش بسته به نوع آن از یک تا سه سال متفاوت است .

**توضیح اضافه :
این محصول در دو مدل یکی با طول عمر یک سال و دیگری با طول عمر سه سال و در هفت مدل پهلوان(قرمز) ماجراجو (نارنجی) شاد (زرد) آرام (سبز) متین (آبی) روحانی و رویایی(بنفش)ساخته شده‌است.

خوب بعد سوال و جواب ها ، جالبه براتون هم بگم که این کمپانی این محصول را تولید کرده تا جای عروسک و یا حیوانات خانگی را در منازل بگیرد و مشکلات حیوانات را نداشته باشد

همونطور که در عکس مشاهده میکنید قسمت بالا سمت راست ، توسط یک سیستم ساده ضربان قلب جن پتس طی مدت زمانیکه در خواب زمستانی است را نشان میدهد و قسمت سمت چپ پایین چند تا چراغ وضعیت سلامتی این موجود عجیب را کنترل و نشان میدهد .

 

Gen= Genetic که همون علم ژنتیکه و Pet= حیوان اهلی و دست آموز خانگی

  

این موجود زنده طوری ساخته شده که حرکات محدودی مانند یک نوزاد داشته باشد به گونه‌ای که مدفوع بسیار مختصر داشته باشد و به غذای کمی هم احتیاج دارد.قد آن حدود ?? سانتیمتر و قطرش ? سانتیمتر است و جثه آن از این بزرگ‌تر نمیشود کاملاً درد را احساس می‌کند ولی نمیتواند اصوات بلند تولید کند دارای خون عضله و استخوان است و پس از خروج از جعبه ظرف ?? دقیقه بیدار شده و چشم‌هایش را باز می‌کند.

شرکت bio-genica در استرلیا عروسک‌های جاندار موسوم به (Genpets) را به کمک علم مهندسی ژنتیک به این ترتیب که ترکیبی از ژن‌های خرگوش شامپانزه و خوک با استفاده از القای خواب زمستانی در جعبه نگهداری می‌شود و این جعبه ضربان قلب و میزان تازگی آن را نشان می‌دهد . در سراسر کره خاکی عرضه خواهد کرد

 

برگرفته از  : http://www.nosazi1.com/comments.asp?id=14442


¤ نویسنده: عماد یونسی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:0 عصر یکشنبه 87/1/18

به به
به به
به به

ایام عید در خیابان های شهر ما ، حضور سربازان سراپا مسلح نیروی انتظامی(یک دست اونیفورم و یک باطوم) به چشم می خورد
اکثرا از بچه های دهات بودند که چرخیدن در شهر ، براشون حکم اردوی تفریحی رو داشت.
تا اینجای کار که به خیر و خوشی

جالب اینکه در روز 10 فروردین ، یکی از این عزیزان از بنده آدرس مسجد محله را پرسید ، وقتی آدرس رو بهش دادم با حالت خیلی رمانتیکی خودش رو کج و کوله کرد و بهم گفت (خیلی ممنونم) البته با لهجه غلیظ کارمند اداره ثبت شیراز

 

روز 12 فروردین هم در یکی از خیابان های اصلی شهر رئیس پلیس شهرستان ایستاده بود و رییس کلانتری محدوده داشت بهش گزارش وضعیت می داد و ایشون هم مرتبا با لهجه خاصی می گفت ( به به    به به)

جوری این کلمات به به را ادا می کرد که ناخودآگاه هر دوشون به خنده افتادند .

واقعا تاثیر رسانه تا بدینجا رسیده که کاملا زندگی روزمره تحت تاثیر چند تکیه کلام یک برنامه طنز قرار می گیره

راستی چرا تاثیر رسانه و مخصوصا کسب انرژی منفی اون اینقدر زیاد شده......

یک سوال کوچک : نقش رسانه های گروهی در زندگی ما چقدر است ؟؟؟؟

 

جواب این سوال رو سازمانهای جاسوسی خارجی چندین سال پیش بهش رسیدند و با در دست گرفتن شریان خبر رسانی و بنگاه های خبری جهانی ، اهداف خودشون رو به بهترین نحو پیگیری میکنند

البته ایران هم تازه داره وارد این فاز میشه که مهمترین گام اون افتتاح شبکه press tv  هست

یک سوال دیگه.........

چرا شبکه های تلویزیونی ما بهترین برنامه هاشون ، بی محتواترین اونهاست

چرا باید فقط مضحکه ها جاشون رو بخوبی در بین افکار عمومی باز کنند ولی تکیه کلام های عاقلانه اصلا خوراک فکری نیستند .......

این رو باید در سیاستگذاری های صداسیما جستجو کرد .....

باید جواب این سوال رو پیدا کرد که : چرا ذائقه تصویری مردم ایران در حد فاجعه تغییر کرده ؟؟

و چرا بطور مثال تجمل گرایی به این شدت در جامعه فراگیر شده ؟؟

چرا رسانه های گروهی وظیفه خطیر خودشون رو با لودگی و به بازی گرفتن بی محتوا اشتباه گرفتند ؟؟؟

به راستی ، کاری که در حال حاضر رسانه های خارجی انجام می دهند با کار در دست انجام صدا سیمای ایران چقدر تفاوت می کنه؟؟؟

فقط می تونم بگم : افضات عالی مستحکم....... به به    به به


¤ نویسنده: عماد یونسی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 8:26 صبح پنج شنبه 86/8/3

سلام

سوژه ،سوژه ،سوژه

یک ماهه چیز به درد بخوری گیرم نیومد الا همین چند روز پیش ......

استعفای آقای لاریجانی

یادش به خیر چند سال پیش . خواننده پر و پا قرص گل آقا بودم .در زمانی که آقای لاریجانی نقل جلد مجله گل آقا بود و شاغلام سبیل این بزرگوار را دود می داد.

شعری نوشته بود گل آقا که تا چند سال ورد زبان من بود : لاری جون قربونتم ، صدقه بلاگردونتم و .....

داریم درباره کهنه سرباز عرصه سیاست حرف می زنیم . مردی از تبار فامیل لاریجانی ها که انصافا کل ویترین امور خارجه مارو به خودشون اختصاص داده اند و البته با شایستگی

در یک مورد اگر صفحاتی از تاریخ پر فراز و نشیب مذاکرات هسته ای ایران را با طرف های اروپایی بررسی کنیم و روند کار را با دوران آقای روحانی(البته ایشان هم سیاستمدار کارکشته ای هستند لیکن ...) مقایسه کنیم ، خواهیم دید که در زمان تصدی آقای لاریجانی بر کرسی نمایندگی ایران ، اقتدار و احقاق حق ایران حفظ شده و حق بلاشرط ایران هرچند با کارشکنی برادران روس که البته باید گفت لوس ، ولی به هر جهت حق ما در سطح جهان شناخته شده است .

مادر بزرگ من همیشه می گفت خدا در و تخته (در و چارچوب) رو باهم جور می کنه .

الحق و الانصاف که دبیر امنیت ملی ما و رییس جمهورمون خوب به هم میاند. سرسخت و مقتدر بر مواضع ملی .

دمشون گرم .

حالا چرا و به چه علتی یهویی فیل آقای لاریجانی یاد لاریجان افتاد و زرتی استعفا داد ، الله اعلم.

بنده که آقایان عظیم الشان را از پنجره تلویزیون جلوتر ندیده ام و نون و پنیری هم که با هم نخوردیم ولی از حق نگذریم واقعا در این مساله بخصوص سنگ تموم گذاشتند و ادای دین ملی خودشون رو به نحو احسن انجام دادند .

حالا استعفا هم دادند طوری نیست ، آقای جلیلی هم به قول آقای لاریجانی انسان جلیلی هستند .

قحط الرجال هم نیست .

حالا جلیلی هم خواست استعفا بده خوب بده . من که نمردم . خودم میرم ادامه روند مذاکرات را پیگیری می کنم .

حالا باید در مورد چی مذاکره کنیم .

شما کی هستی ؟؟ من دیگه یک دیپلمات حساب میشم و شما رو هم نمیشناسم .

از کی ؟؟ از وقتی برای مذاکره با اروپا انتخاب شدم .

می بینموتون توی سوییس ، هلند یا هرجای دیگه که مذاکره انجام شد ....

یا حق ......


¤ نویسنده: عماد یونسی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:16 عصر پنج شنبه 86/7/5

می خواستم از احمدی نژاد بنویسم و از تودهنی که به سیاستمداران امریکا زد که حتی فکرش رو هم نمی کردند . ولی دیدم همه نوشتند و حتی بهتر از من .

ادبیات لمپنی من کجا و نازکی کلک ادیبان کجا .

از منظری دیگه هم چند مدتی بود خودم رو مطرح نکرده بودم و هوای نفس بدجور بارانی شده بود و خیلی خواهش می کرد که خودم رو در بین صاحبان نظر جابزنم .

الغرض ، سرکی کشیدم و دیدم ، بععععععععععععععله . یه سوژه باحال داره جلوی دیدگان بنده رژه می ره .

عزیز گرامی جناب مستطاب خار چشم مومنان آقای علی محمد ورقه (نمیدونم ورقه بود یا برگ) رهبر فرقه ضااااااااااااااااله بهاییت عمرشون رو بعد از 97 سال دوری از چشمان مبارک عزراییل تقدیم فرموده و جام هلاکت رو به زور میل فرمودند .(گوارای وجودشون)

ورقه تا پیش از مرگ در سن 95 سالگی به مدت 59 سال ریاست این فرقه را برعهده داشت. وی روز شنبه در خانه اش در شهر حیفا مُرد.

 بنابر گزارش آسوشیتدپرس، وی سال 1912 در تهران متولد شده بود و در سال 1997 با هدف فعالیت در مرکز جهانی فرقه بهائیت به حیفا رفت.

بنده که ادعای شیعه گی داشته و دارم و خواهم داشت تا همین چند صباح پیش فقط می دونستم بهاییت اخه و بده . می دونستم نباید با بهایی جماعت دست بدم زیرا ایدز اعتقادی داره و زرتی ممکنه سرایت کنه(به خدا بنده منحرف اخلاقی نیستم)

خدا بیامرزد پدر و مادر این بچه های روزنامه جام جم رو . در روز قبل از جشن نیمه شعبان در ضمیمه روزنامه شون که بنا به مناسبت سیاسی-میاسی چاپ می کنند اومده بودند و بهاییت رو واضح شرح داده بودند . از اسم و فامیل گرفته تا رنگ شورت رییس روساشون رو گفته بودند . برام خیلی جالب بود .

حالا هم که قند توی دلم آلاسکا شده و دارم مثل تیفوسی ها اتاقم رو آتیش می زنم و خودم رو از خوشحالی تکه تکه می کنم . چرا ،،، بابا جهنم مهمون داره .............

مامور عذاب داره یه حالی میده به این آقای ورقه که اونسرش ناپیدا .

می گید نه ،،، می فرستمتون خودتون از نزدیک ببینید .

اینقدر حال می ده .

در نهایت عرض می کنم : مهدی جان قلبت و شاد و سرت خرم باد . از دشمنان قسم خورده ات یکی به ظلمات جهنم پیوست ......

یاحق ..... 


¤ نویسنده: عماد یونسی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:14 صبح چهارشنبه 86/6/28

سلام

شرمنده ، چند مدتی بروز نکردم و حالا هم گرفتار کارهای فارغ التحصیلی دانشگاه هستم

یه سری به وبلاگ زدم دیدم بجای تصاویری که من در مطالبم گذاشته بودم ، چیزهای دیگه ای گذاشته شده

تازه کشف کردم که بببببببببببببببببببببله ، یانکی های بامعرفتی که من از فضای رایگان اونها جهت بارکردن عکس استفاده کردم آدرسها رو تغییر دادند و .....

آقا ما شرمنده شماییم

شرمنده ایم به خدا

یا حق .....


¤ نویسنده: عماد یونسی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:20 صبح چهارشنبه 86/4/6

سلام

از قدیم هر صنفی برای خودش اجر و قرب خاصی داشته بطوریکه از نانوا و خیاط گرفته تا آب حوضی و بقال دارای جایگاه منحصر به فرد خود در جامعه بوده اند .

یکی از به نوعی شغلهایی که در جامعه در میان عامه مردم درعین اینکه مذموم بوده و از چاه خالی کنی بدتر نمود داشته ، ولی در مراسمات بعضا از تخصص آنها بهره مند می شده اند ، مطربان و رقاصان بوده اند . البته در میان جماعت عیاش ویا اهالی ولایت لات های چاله میدانی مطربان و تخته حوضی ها دارای مرتبت و عزت فوق العاده ای بوده و از این میان زنان اکثریت مفسده رقاص و خواننده سینه چاکان خاص خود را داشته اند .

این مسئله از قدیم الایام بوده و در زمان قبل از انقلاب طبق شنیده ها ، در اوج خود بروز نموده است . چنانکه امثال هایده و ... همچون اراذل مشهور دارای دار و دسته برای خود بوده اند که البته جای آقای احمدی مقدم و طرح امنیت خالی ....

تمام این مطالب بالا را عرض کردم برای اینکه : ساعت حوالی 20 روز دوشنبه 4/4/86 سیلی از اس ام اس ها به سمت بنده سرازیر شد با این مضمون که : فوت( یا به قولی به درک واصل شدن یا ... ) مهستی بر جماعت مطرب تسلیت باد .

حالا چرا دوستان شوخ طبع این پیام را برای من ارسال می کردند بماند ( خود بنده هم نفهمیدم)

از حکمت خدا که آگاه نیستم ، از وسعت رحمتش هم بی خبر . نمی دانم حضرت جبار رحمن چگونه معامله ای با اینچنین افرادی که عمری در خدمت مجالس آنچنانی و شب های بزم بوده اند می کند .

البته نوع محاکمه ما نیز در آخرت نا معلوم است .

امیدوارم شب اول قبر آرامی در انتظار مهستی باشد که البته نام اصلی رقیه در سه جلد خانم ثبت شده بوده .

پس اگر نکیر و منکر اسمش رو بپرسند و ایشون بنا به عادت بگویند "مهستی" و بعد در دفتر ثبت نام ها اسم ایشان پیدا نشود ، خدا می داند خانم را برای جعل عنوان و تغییر نام بدون هماهنگی و ... چه می کنند .

راستی شما صدای این بنده خدا را شنیده بودید . من نشنیده بودم . ایشون هم دیش دیش می خوانده اند یا .....

الخیر فی ما وقع .......

 یاحق........  


¤ نویسنده: عماد یونسی

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3   4   5   >>   >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
4
:: بازدید دیروز ::
5
:: کل بازدیدها ::
168873

:: درباره من ::


:: لینک به وبلاگ ::


::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

احمدی . احمدی نژاد . ازدواج . انتخابات . انیشتن . بار گران . بروجردی . پیامک . تاهل . جمهوری . چیز . دزدی . دهمین . روزنوشت . ریاست . سفر استانی . سیاست . شعر . شیعه . عشق . غارت . مناظره . موسوی . میرحسین . نژاد . همسر . واقعیت .

:: آرشیو ::

سیاست خارجی
سیاست داخلی
جمهوری خودمختار آزاد اسلامی
خاطرات
مناسبت ها
.............

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو